در “کتاب روایت یک کودکی سخت” میخواهم بااحتیاط به مفهومی بپردازم به نام «احساس نفرت محافظتکننده و رهاییبخش در کودکی که مورد بدرفتاری قرار گرفته». چقدر دشوار است که بپذیریم والدی برای کودکش بد و آسیبرسان است. این یک تفکرِ غیرقابل تصور و بهطور کلی ممنوع است.
قصد دارم به کمک یک داستان زیرخاکی سازوکارهای دفاعی را توضیح دهم، سازوکارهایی که شخصیت اصلی داستان _ لیدیا _ وقتی با خشونت و نفرت والدینش مواجه میشد در اختیار داشت، والدین بدرفتاری که کینهها، شکستها و ناکامیهایی را که در کل زندگیشان جمع شده بود، و حتی شاید بهشکل بیننسلی از والدینشان به ارث برده بودند، روی این کودک فرافکنی میکردند.
ظرفیت انتقادکردن از والدین و افشای بیعدالتیهای آنها به کودکی که مورد بدرفتاری قرار گرفته نیرو و پرخاشگری لازم را میدهد تا از خودش محافظت کند. طغیانْ این ظرفیت را به کودک میدهد تا برای خودش افکاری داشته باشد. و این همان چیزی بود که به لیدیا کمک کرد تا از جایگاه کودک گناهکار، که دیگران برای او تعیین کرده بودند، بیرون آید. در نهایت، او از جایگاه قربانی که بزرگسالان میخواستند او را در آن حبس کنند خارج شد.
نفرت محافظتکننده در کودکی که در معرض خطر است یک رانۀ زندگی است. این نفرت به دنبال نابودی دیگری نیست، بلکه فقط برای محافظت از خود و زندهماندن در درون خود است. نفرت رهاییبخش، که یک فرایند روانی مثبت است، مفهومی است که بهراحتی نمیتوان آن را پذیرفت.
بااینحال، میتواند مزایای بسیاری برای اعضای خانواده، معلمان و متخصصان سلامت روان داشته باشد چون به ما امکان میدهد رفتار برخی کودکان را با نگاهی متفاوت بررسی کنیم.
برای اینکه نفرت نیرویی باشد که به فرد کمک کند خودش را تسلیم نکند و بتواند به زندگیاش ادامه دهد، باید یک وضعیت گذرا و موقتی باشد، یعنی باید بتوانیم آن را پشت سر بگذاریم. چون اگر کسی در دام نفرت بیفتد این خطر هست که دیگر نتواند از آن خارج شود. باید از دُور عشق-نفرت خارج شد تا بتوان آزادانه زندگی را انتخاب کرد.